جدول جو
جدول جو

معنی درست داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

درست داشتن
(دَ دَ)
صحیح پنداشتن. دقیق داشتن. صحیح انگاشتن. مستقیم و استوار فرض کردن. متین و محکم و برقرار دانستن:
که دین مسیحا ندارد درست
ره گبرکی ورزد و ژند و است.
فردوسی.
وگر دیر گر مرد باشی و چست
ز دیر آمدن غم ندارد درست.
سعدی.
- درست داشتن عهد و پیمان، حفظ کردن پیمان. نگه داشتن عهد. عهد و پیمان استوار داشتن:
چو پیمان همی داشت خواهی درست
تنی صد که پیوستۀ خون تست.
فردوسی.
چرا نگفتی با من بتا بروز نخست
که عهد و وعده و پیمان من مدار درست.
سوزنی.
- درست داشتن نسبت، انتساب مستقیم:
نسبت فرزندی ابیات چست
بر پدر طبع بدارد درست.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست داشتن
تصویر دست داشتن
کنایه از در کاری مداخله داشتن، وقوف داشتن، تسلط داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ رَ / رُ وی نِ / نُ / نَ دَ)
کنایه از توانا بودن بر چیزی. (آنندراج). تسلط داشتن.قدرت داشتن. مسلط بودن. مقتدر بودن. قادر بودن. امکان داشتن. توانائی داشتن. دسترسی داشتن: مردم اگر چند با شرف گفتار است چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود چون یک نیمه از مردم. (نوروزنامه).
جز جوانی و خوبیت کاین هست
بر همه پایگه تو داری دست.
نظامی.
وگر دست داری چو قارون بگنج
بیاموز پرورده را دسترنج.
سعدی.
بلند از میوه گو کوتاه کن دست
که کوته خود ندارد دست بر شاخ.
سعدی.
گر دست بجان داشتمی هم چو تو بر ریش
نگذاشتمی تا بقیامت که برآید.
سعدی.
چکنم دست ندارم بگریبان اجل
تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم.
سعدی.
، متصرف بودن. در دسترس و اختیار داشتن:
تا مرا بود بر ولایت دست
بودم ایزدپرست و شاه پرست.
مسعودسعد.
هرکسی را بقدر ملکی هست
که بر آن ملک حکم دارد و دست.
اوحدی.
- دست به خارج داشتن [تاجر] ، باب تجارت با بیرون از کشور بازداشتن. امکان داد و ستد با کشورهای دیگر او را بودن.
، در خفا در کاری دخالت داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مداخله داشتن در کاری. دخالت داشتن. دخالت کردن. شریک بودن:
ز داد تو بینم همی هرچه هست
دگر کس ندارد در این کار دست.
فردوسی.
- دست داشتن با کسی، با او همدست بودن.
، مهارت داشتن. سررشته داشتن. اطلاع بسیار داشتن. نیکو دانستن. تسلط داشتن. آگاهی داشتن. علم داشتن: فلان در ساز، در ساعت سازی، در تاریخ دست دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دست دارد بکتاب و دست دارد بسلیح
این بسی برده بکار و آن بسی کرده زبر.
فرخی.
دل من بر تو دارد استواری
که تو در هر صناعت دست داری.
نظامی.
چنان در سحرکاری دست دارد
که سحر سامری بازی شمارد.
نظامی.
این دست سلطنت که تو داری بملک شعر
پای ریاضتت به چه در قید دامنست.
سعدی.
یکی در نجوم اندکی دست داشت
ولی از تکبر سری مست داشت.
سعدی.
در ترتیب انشاء هم دستی داشت مدتی مستوفی کاشان بود. (تذکرۀ نصرآبادی ص 107).
- دستی تمام در کاری داشتن، نیک بر آن آگاه یا مسلط بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
کارم ز دست رفت چو بردی دلم تمام
دستی تمام داری در کار دلبری.
مکی طولانی.
بیا تا چه داری ز شمشیر و جام
که دارم درین هر دو دستی تمام.
نظامی.
اودر صنعت موسیقار دستی تمام داشته است. (المعجم). درفلسفه و علم نجوم دستی تمام داشت و اهل فضل را حرمتی تمام داشتی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 36).
، رها کردن. دست برداشتن. دست کشیدن. کناره گرفتن. کرانه گرفتن: دست از سر کسی داشتن، او را به حال خود رها کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گفت [خواجه احمد حسن] مرو تو [خواجه بونصر] بکاری که پیغامی است به مجلس سلطان و دست از من نخواهد داشت. (تاریخ بیهقی ص 146).
خرابی داشت از کار جهان دست
جهان از دستکار این جهان رست.
نظامی.
سرانجام در دیر کوهی نشست
ز شغل جهان داشت یکباره دست.
نظامی.
داشت از تیغ و تیغبازی دست
فارغانه به رود و باده نشست.
نظامی.
از سر صدق شد خدای پرست
داشت از خویشتن پرستی دست.
نظامی.
گفت زنهار دست ازو دارید
یار آزرده را میازارید.
نظامی.
زن داشت در آن زمان ازو دست
آن بند و رسن همه برو بست.
نظامی.
سر مکش از صحبت روشندلان
دست مدار از کمر مقبلان.
نظامی.
باز را گویند رو رو باز گرد
از سر ما دست دار ای پایمرد.
مولوی.
که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار.
سعدی.
بد اوفتند بدان لاجرم که درمثلست
که مار دست ندارد ز قتل مارافسای.
سعدی.
بکن چندانکه خواهی ناز بر من
که من دستت نمیدارم ز دامن.
سعدی.
من از تو دست نخواهم به بیوفائی داشت
تو هر گناه که خواهی بکن که معذوری.
سعدی.
از دامن تو دست ندارم که دست نیست
بر دستگیر دیگرم امید دستگیر.
سعدی.
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا جان رسد بجانان یا جان ز تن برآید.
حافظ.
تو از فشاندن تخم امید دست مدار
که در کرم نکند اشک نوبهار امساک.
صائب.
من دست ز چشم داشتم مدتهاست
چون چشم ز من دست ندارد چکنم.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
، نفرین کردن و لعنت کردن. (ناظم الاطباء). اما این معنی ظاهراًمأخوذ از دست برداشتن برای دعا یا نفرین است، کنایه از بازماندن. (آنندراج)، دیری و درنگی کردن. (ناظم الاطباء)، دست آوردن. (آنندراج). دست یافتن. دست رسیدن. دست کردن. و رجوع به دست بداشتن در ردیف خود و دست داشتن درترکیبات دست شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ / لِ بَ تَ)
مهر و محبت داشتن به کسی یا چیزی. مهر ورزیدن. وداد. ود. موده. علاقه و دلبستگی داشتن. (یادداشت مؤلف). مایل بودن. (ناظم الاطباء). استحباب. (دهار) (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). احباب. تحبیب. (لغت نامۀ مقامات حریری). علق. علوق. علاقه. (منتهی الارب). احباب. محبت. حب. (از منتهی الارب) (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). اعتلاق. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). خواهان بودن. خواستار بودن. جاه و مال خواهی. خواهانی کردن کسی را یا چیزی را:
من جاه دوست دارم کآزاده زاده ام
آزادگان به جان نفروشند جاه را.
دقیقی.
از پی آن تا دهی هر بار دندان مزدمان
میزبانی دوست داری شادباش ای میزبان.
فرخی.
بیش از این جرم ندارم که ترا دارم دوست
نتوان کشت بدین جرم رهی را نتوان.
فرخی.
آخر دیری نماند استم استمگران
زآنکه جهان آفرین دوست ندارد ستم.
منوچهری.
گویی اندردل پنهانت همی دارم دوست
به بود دشمنی از دوستی پنهانی.
منوچهری.
کسی را که روزیت در دست اوست
توانایی دست اودار دوست.
اسدی.
هر کسی را دوست دارد دوست وی را دوست دارد و دشمن وی را دشمن دارد. (کیمیای سعادت).
دوست داری که دوستدار کشی
هر ولی را هزار بار کشی.
خاقانی.
مده بوسه بر دست من دوست دار
برو دوستدار مرا دوست دار.
سعدی.
بباید چنین دشمنی دوست داشت
که من دانمش دوست برمن گماشت.
سعدی.
دوست دارم که خاک پات شوم
تا مگر بر سرت کنم گذری.
سعدی.
من دوست می دارم جفا کز دست جانان می برم
طاقت نمی دارم ولی افتان و خیزان می برم.
سعدی.
دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن
من گلی را دوست می دارم که در گلزار نیست.
سعدی.
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت.
حافظ.
من از جان دوست دارم نالۀ مرغ پریشان را
که من هم از پریشانی به دل صدها نشان دارم.
شورش.
- امثال:
طفل خرما دوست دارد صبر فرماید حکیم.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
هر چندبه دل دوست نداری ما را
قربان محبت زبانیت شوم.
(یادداشت مؤلف).
- داشتن دوست، پروردن و مراقبت او کردن:
خواجه گوید که دوستدار توام
پاسخش ده که دوست چون داری.
خاقانی.
، قدررفیق دانستن، عاشق بودن. (ناظم الاطباء) ، دارای دوست بودن. حبیب و یار و یاورداشتن. مقابل دشمن داشتن: من در این شهر یک دوست ندارم
لغت نامه دهخدا
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
مهر و محبت داشتن به کسی یا چیزی، دلبستگی داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرات داشتن
تصویر جرات داشتن
یاراییدن یارستن ایاریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راست داشتن
تصویر راست داشتن
نظام دادن، استقامت داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوست داشتنی
تصویر دوست داشتنی
قابل دوست داشتن محبوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریغ داشتن
تصویر دریغ داشتن
مضایقه کردن چیزی را از کسی رد کردن تقاضای کسی امتناع نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست داشتن
تصویر دست داشتن
قدرت داشتن، مسلط بودن، امکان داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرمت داشتن
تصویر حرمت داشتن
ارجمند بودن احترام داشتن توفیر، حرام بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست داشتن
تصویر دست داشتن
نقش داشتن، شریک بودن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جرات داشتن
تصویر جرات داشتن
یارستن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
للحب
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
Love, Like
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
aimer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
好き , 愛する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
gostar, amar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
menyukai, mencintai
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
любить
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
mögen, lieben
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
любити
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
पसंद करना , प्यार करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
lubić, kochać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
喜欢 , 爱
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
לאהוב
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
gustar, amar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
piacere, amare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
leuk vinden, houden van
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
پسند کرنا , محبت کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
পছন্দ করা , ভালোবাসা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
ชอบ , รัก
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
kupenda
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
beğenmek, sevmek
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
좋아하다 , 사랑하다
دیکشنری فارسی به کره ای